آنکه جبین او روشن است. گشاده روی: جبهۀ او را گشایشهایی از چین غضب موج صیقل می کند روشن جبین آیینه را. صائب (از آنندراج). باد ز عدل شه روشن جبین روی زمین غیرت خلد برین. ؟ (از حبیب السیر)
آنکه جبین او روشن است. گشاده روی: جبهۀ او را گشایشهایی از چین غضب موج صیقل می کند روشن جبین آیینه را. صائب (از آنندراج). باد ز عدل شه روشن جبین روی زمین غیرت خلد برین. ؟ (از حبیب السیر)
صاف دل و تابان خاطر و زیرک و دارای فراست. (ناظم الاطباء). روشندل. روشن ضمیر. (یادداشت مؤلف) .که درونی روشن دارد. که دلی روشن دارد: گشادند لب کای سپهر روان جهاندار و باداد و روشن روان. فردوسی. به شادی بر پهلوان آمدند خردمند وروشن روان آمدند. فردوسی. که همواره کارم به خوبی روان همی داشت آن مرد روشن روان. فردوسی. فرستاده ای جست روشن روان فرستاد موبد بر پهلوان. فردوسی. چنین گفت دانای روشن روان که شهر آن جهانست و دشت این جهان. اسدی. به شه گفت کای شمع روشن روان به تو چشم روشن همه خسروان. نظامی. یکی پرسید از آن گم کرده فرزند که ای روشن روان پیر خردمند. سعدی (گلستان). شنید این سخن پیر روشن روان بروبر بشورید و گفت ای جوان. سعدی (بوستان). مرا روشن روان پیر خردمند ز روی عقل و دانش داد این پند. سعدی (گلستان). ورجوع به روشندل و دیگر مترادفات کلمه شود. ، بیدار. آگاه. هوشیار. مواظب. (از یادداشت مؤلف) : (یکی از جاسوسان افراسیاب شبانه به لشکرگاه کیخسرو آمد همه را خفته دید...) چون آن دید برگشت و آمد دوان کز ایشان کسی نیست روشن روان همه خفتگان سربسر مرده اند تو گفتی همه روز می خورده اند. فردوسی. یکی آفرین کرد بر ساروان که بیدار بادی و روشن روان. فردوسی. ، با روح روشن. شاد. مسرور: چنان بد که بی ماهروی اردوان نبودی شب و روز روشن روان. فردوسی. بدو گفت کاووس کان کارتست که روشن روان بادی و تندرست. فردوسی. ستایش گرفتند بر پهلوان که جاوید بادی و روشن روان. فردوسی. نخست آفرین کرد بر پهلوان که بیداردل باش و روشن روان. فردوسی. به رستم چنین گفت کای پهلوان همیشه بزی شاد و روشن روان. فردوسی. ، مقلوب روان روشن: چو پالیزبان گفت و موبد شنید به روشن روان مرد دانا بدید. فردوسی. چو خفتان و چون درع و برگستوان همه کرد پیدا به روشن روان. فردوسی. چنان دید روشن روانم به خواب که رخشنده شمعی برآمد ز آب. فردوسی. ز روشن روانی که دارد چو آب بدو چشم روشن شده ست آفتاب. نظامی
صاف دل و تابان خاطر و زیرک و دارای فراست. (ناظم الاطباء). روشندل. روشن ضمیر. (یادداشت مؤلف) .که درونی روشن دارد. که دلی روشن دارد: گشادند لب کای سپهر روان جهاندار و باداد و روشن روان. فردوسی. به شادی بر پهلوان آمدند خردمند وروشن روان آمدند. فردوسی. که همواره کارم به خوبی روان همی داشت آن مرد روشن روان. فردوسی. فرستاده ای جست روشن روان فرستاد موبد بر پهلوان. فردوسی. چنین گفت دانای روشن روان که شهر آن جهانست و دشت این جهان. اسدی. به شه گفت کای شمع روشن روان به تو چشم روشن همه خسروان. نظامی. یکی پرسید از آن گم کرده فرزند که ای روشن روان پیر خردمند. سعدی (گلستان). شنید این سخن پیر روشن روان بروبر بشورید و گفت ای جوان. سعدی (بوستان). مرا روشن روان پیر خردمند ز روی عقل و دانش داد این پند. سعدی (گلستان). ورجوع به روشندل و دیگر مترادفات کلمه شود. ، بیدار. آگاه. هوشیار. مواظب. (از یادداشت مؤلف) : (یکی از جاسوسان افراسیاب شبانه به لشکرگاه کیخسرو آمد همه را خفته دید...) چون آن دید برگشت و آمد دوان کز ایشان کسی نیست روشن روان همه خفتگان سربسر مرده اند تو گفتی همه روز می خورده اند. فردوسی. یکی آفرین کرد بر ساروان که بیدار بادی و روشن روان. فردوسی. ، با روح روشن. شاد. مسرور: چنان بد که بی ماهروی اردوان نبودی شب و روز روشن روان. فردوسی. بدو گفت کاووس کان کارتست که روشن روان بادی و تندرست. فردوسی. ستایش گرفتند بر پهلوان که جاوید بادی و روشن روان. فردوسی. نخست آفرین کرد بر پهلوان که بیداردل باش و روشن روان. فردوسی. به رستم چنین گفت کای پهلوان همیشه بزی شاد و روشن روان. فردوسی. ، مقلوب روان روشن: چو پالیزبان گفت و موبد شنید به روشن روان مرد دانا بدید. فردوسی. چو خفتان و چون درع و برگستوان همه کرد پیدا به روشن روان. فردوسی. چنان دید روشن روانم به خواب که رخشنده شمعی برآمد ز آب. فردوسی. ز روشن روانی که دارد چو آب بدو چشم روشن شده ست آفتاب. نظامی
روشن رای. کنایه از کسی که فکر صحیح و تدبیر صائب داشته باشد. (آنندراج). کنایه از صاحب فراست. (انجمن آرا) (از برهان). زیرک و تیزفهم و بافراست. (ناظم الاطباء) : نکوسیرتش دید و روشن قیاس سخن سنج و مقدار مردم شناس. سعدی
روشن رای. کنایه از کسی که فکر صحیح و تدبیر صائب داشته باشد. (آنندراج). کنایه از صاحب فراست. (انجمن آرا) (از برهان). زیرک و تیزفهم و بافراست. (ناظم الاطباء) : نکوسیرتش دید و روشن قیاس سخن سنج و مقدار مردم شناس. سعدی
بینا. دانا. (فرهنگ فارسی معین). پاک نظر و بینا. (ناظم الاطباء) : اشعار زهد و پند بسی گفته ست آن تیره چشم شاعر روشن بین. ناصرخسرو. در دلم تا بسحرگاه شب دوشین هیچ نارامید این خاطر روشن بین. ناصرخسرو. مبارزی که مر او را بروز بار و مصاف هرآنکه دید ببیند بچشم روشن بین. سوزنی. تو آفتاب مبینی برای روشن بین که هست رای ترا بنده آفتاب مبین. سوزنی. مصلحت بود اختیاررای روشن بین او زیردستان را سخن گفتن نشاید جز بلین. سعدی. هر غباری کز سم اسپش بگردون بر شود دولت آنرا توتیای چشم روشن بین کند. ؟ (از آنندراج). ، روشنفکر. (فرهنگ فارسی معین)
بینا. دانا. (فرهنگ فارسی معین). پاک نظر و بینا. (ناظم الاطباء) : اشعار زهد و پند بسی گفته ست آن تیره چشم شاعر روشن بین. ناصرخسرو. در دلم تا بسحرگاه شب دوشین هیچ نارامید این خاطر روشن بین. ناصرخسرو. مبارزی که مر او را بروز بار و مصاف هرآنکه دید ببیند بچشم روشن بین. سوزنی. تو آفتاب مبینی برای روشن بین که هست رای ترا بنده آفتاب مبین. سوزنی. مصلحت بود اختیاررای روشن بین او زیردستان را سخن گفتن نشاید جز بلین. سعدی. هر غباری کز سم اسپش بگردون بر شود دولت آنرا توتیای چشم روشن بین کند. ؟ (از آنندراج). ، روشنفکر. (فرهنگ فارسی معین)